عجب...



ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بود از خواب بیدار شدم! هوس سیگار زده بود به سرم.

احساس پوچی کردم. آدم بی مسئولیت.


رفتم دوش بگیرم دیدم ریشم یکم مونده اندازه ریش مختار بشه! نزدمش.  بعد دیدم هوا بدجور سرده ولی تو خواب هم سیگار می دیدم با پدرم! زدم بیرون و یه دونه کشیدم . اومدم خونه پام یخزده بود. 


حس عجیبی بهم دست داد مثل اینکه اضافی باشم تو خونه یا چه می دونم یه همچین چیزی. یکم بهم ریخته ام. بلاتکلیف.


هیچ اتفاقی نیفتاد. مثل دیروز بود. تپش قلب و دلشوره هم نداشتم . بی تفاوت.

چند شب پیش طبق معمول چند ماه گذشته بد جور دلشوره داشتم . نمی تونستم راحت نفس بکشم. فهمیدم قراره بازم اتفاق بدی بیوفته. تا اینکه فرداش رفتم بیبینم نمره زدند که دیدم بـــــــــــــله! یه دونه ۷.۰۰ چسبونده تو کارنامه گوسفند! مشروط میشم . به درک.


درضمن تو این وبلاگها  چه چیزا که آدم نمی بینه ! جل الخالق!


امشب نمی خوابم. ۴۸ ساعت.



نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 17 بهمن 1389 ساعت 18:20 http://gray.blogsky.com/

آره، به درک که مشروط شدی! مدرک هم بگیری مگه چه تاجی به سرت میزنی؟ برای زندگیی که باید به زور براش انگیزه بکاری تا بتونی ادامه بدی؛ گاهی وقتها فرقی نداره که روزهات چطور میگذره.

اسرارگو 21 بهمن 1389 ساعت 00:08

سلام.
ای آقا. این چه نظریه که دوستمون دادن؟؟؟
منم یه مدت از بس درسام فشرده بود و مشکل عشقی پیدا کرده بودم همین جوری شدم و بی خیال و بی انگیزه . بی حال و ....
حالا که چند سال گذشته و بابام در اومد تا رفتم سر کار چوبشو خوردم با اون معدل شیکم.
انگیزه بتراشی بهتره تا تبدیل بشی به کسی که احساس پوچی میکنه. من همین الانم با یه روانشناس خوب تلفنی صحبت میکنم و ای کاش زودتر به فکر روحم می افتادم. الان خیلی بهترم....
یادت باشه آدمهایی که زیاد می فهمن بیشتر زجر میکشن و قاط می زنن.

روزهات پرتقالی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد